دستهای تو
تو تند تند قدم برمیداشتی و مرتب با من حرف میزدی
یادم نیست چه میگفتی عجله داشتی دیر نرسیم.حواسم به حرفهایت نبود
تمام حواسم به دستهایت بود که کنارت تاب میخوردند
چشم دوخته بودم به دستهایت و تمام وجودم دلش می خواست دستهایت را لمس کند
می دانستم خوابم
می ترسیدم از خواب بیدار شوم
می ترسیدم خوابم عوض شود و تو نباشی دیگر
قدمهایم را تندتر کردم تا بتو برسم و رسیدم
دستهایت را گرفتم بین دستهایم
مثل یک گنج
میدانستم خواب است اما خیلی خوب گرمایشان را حس می کردم
تمام تنم غرق نور و گرمی شد
دلم می خواست تا ابد در همان لحظه بمانم با تو کنار تو و دستهایت را در مشتم نگه دارم
ولی ..........
دلم برای دستهایت تنگ شده بابا