دستهای تو

خواب دیدم پشت سرت راه میروم

تو تند تند قدم برمیداشتی و مرتب با من حرف میزدی 

یادم نیست چه میگفتی عجله داشتی دیر نرسیم.حواسم به حرفهایت نبود

تمام حواسم به دستهایت بود که کنارت تاب میخوردند

چشم دوخته بودم به دستهایت و تمام وجودم دلش می خواست دستهایت را لمس کند

می دانستم خوابم

می ترسیدم از خواب بیدار شوم

می ترسیدم خوابم عوض شود و تو نباشی دیگر

قدمهایم را تندتر کردم تا بتو برسم و رسیدم

دستهایت را گرفتم بین دستهایم

مثل یک گنج

میدانستم خواب است اما خیلی خوب گرمایشان را حس می کردم

تمام تنم غرق نور و گرمی شد

دلم می خواست تا ابد در همان لحظه بمانم با تو کنار تو و دستهایت را در مشتم نگه دارم

ولی ..........

دلم برای دستهایت تنگ شده بابا

دو سال

این جمعه می شود دوسال که رفته ای

و من خرابم خراب تر از همیشه

هنوز باورم نیست رفتنت

گذر بی رحمانه زمان

بدجور دلتنگت هستم

می بینی مرا؟

از خوابهایم نرو

 

پدرم

روزت پدر، می آید و بدجور دلتنگم
یاد تماس آخرت، آن آخرین زنگم

آن روزهایی که نفهمیدم حضورت را
امروز با دنیای خالی از تو در جنگم..

اشک از دو چشمم جاری و قابی ز لبخندت
جز خاطراتی خسته چیزی نیست در چنگم

ناباورانه از همان روزی که خوابیدی
گیجم، اسیرم، خسته ام ، بیچاره ام، منگم

هر هفته می گردم به دنبالت و می دانم
تا عمر دارم جای تو همصحبت سنگم!

با یاد لبخند تو من هر روز دلگیرم
با سمفونی های غم و هجران هماهنگم

زخم نبود تو دوباره بد نمک خورده
روزت پدر، می آید و بدجور دلتنگم...🍂

بابایی

برای دوست داشتنت 
محتاج دیدنت نیستم... 
اگر چه نگاهت آرامم می کند 
محتاج سخن گفتن با تو نیستم... 
اگر چه صدایت دلم را می لرزاند 
محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم... 
اگر چه برای تکیه کردن ، 
شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است! 
دوست دارم بدانی ، 
حتی اگر کنارم نباشی ... 
باز هم ، نگاهت می کنم ... 
صدایت را می شنوم و به تو تکیه می کنم 
همیشه با منی ، 
و همیشه با تو هستم، هر جا که باشی...

 

بابایی گلم داره20 ماه میشه.باورت میشه 20ماهه رفتی؟اصلا دلت تنگ میشه برای ما؟

مادر بزرگ

مادربزرگ قشنگم

تمام قلبم را می سوزاند این فکر که موهای ابریشمی سفیدت را خاک پوشاند

و سینه نحیفت را سنگهای سخت

چه میکنی با تنهایی سرد و نمور ان زیر؟تو تنهایی را دوست نداشتی بهترینم

کاش قصه پاپاخارکنت را درست گوش می کردم تا برای کودکم بازگو کنم

دلم برایت تنگ شده

خیلی تنگ شده

آدم و حوا

خدا مرا با تو از بهشت تبعید کرد و به زمین راند

نمی دانست

بهشت من تویی....

پنجره ها

از پس این پنجره ها صدای پای تو می آید

کوچه ها هزار هزار می شوند

پنجره ها هزار هزار

بارانم ؛ ابرم ....نازنینم در پس کدام پنجره به خواب رفته ای

برخیز من زیر این پنجره ها به انتظار تو  هزار هزار سال  پیر شدم

یارای رفتنم نیست

من این پایین زیر تمام این پنجره ها صدای پای تو را نفس میکشم

باز کن پنجره را

خداحافظی

تو بردی یا من؟این من بودم که زانو زدم یا صدای بغض خسته تو بود؟چرا هرچه میرویم آخر جاده معلوم نیست؟

چرا از راه دیگر نمی روی؟من میخواهم تنها باشم تنهای تنها.دلم میخواهد بروی بروی و حتی برنگردی ببینی چشمهایم تر شده یا نه.

از این حضور نیمه کاره ات به ستوه آمده ام می دانی؟

از من انتظار چه داشتی همسفر؟سخت ترین زخمها رو تو بر من زدی حالا مانده ای چه بگیری؟مزدت را؟

کسی را نمیخواهم نه عشق نه ترحم نه حتی نگاه مهربان خدا را

تنهاییم را میخواهم

تصویر محو آن زن خسته را که بیاید توی کافه تاریک و پر از دود بنشیند قهوه تلخی بنوشد کتابش را بخواند و چند خطی بنویسد و برود .همه قصه ها که نباید یکجور تمام شوند.بگذار قصه من با یک علامت سوال همیشگی برود گوشه صندوق و سالها خاک بخورد.از من نپرس چرا - نمیدانم چرا  .

من هم از تو حتی نمی پرسم چرا.

نمیخواهم تصویر هیچ چیز را در ذهنم بنویسم یادگار تو بر من بماند همین موهای سفید.

 

بی تو

می بایست بیایم اینجا در اولین نوشته سال 90 تبریک بگویم و آرزوی خوب ترینها بکنم اما آمده ام برای تو بنویسم که خاص ترین آدم زندگی من بودی و می دانم خواهی ماند.

خیلی چیزها بین من و تو شکست و فرو ریخت.خیلی حرفها زده شد که نباید.اما ایمان دارم روزگار باز ما را روبروی هم خواهد گذاشت.ایمان دارم سالها بعد می فهمی که هیچ چیز دردناک تر از تصمیمی که من گرفتم نبود نازنین.

مرا ببخش که زن روزهای سخت نبودم.ببخش رفیق نیمه راه شدم.ببخش نشد این قصه قصه ابدی باشد.می دانم خیلی وقت گذشته و شاید این قصه خیلی وقت است تمام شده اما برای من گرفتن این تصمیم جدید کتاب قصه ما را بست.برای همه رنجهایی که به تو بخشیدم مرا ببخش بهترین.

زندگی جدیدم را بی تو و دور از تو شروع می کنم و خوب می دانم تا همیشه بخش بزرگی از قلب و روح من مال تو خواهد ماند.این دربها را می بندم و خوب می دانم این زخم یادگار ابدی ذهنم می ماند.

دلخوشم به اینکه می دانم بی من شادتری

دلم برای مهربانیهایت تنگ شده

 

پ.ن:برکه عزیز لطفا آدرس وبلاگ جدیدت رو درست برام بزار.اون یکی غلطه.

دکتر پدرام عزیز امیدوارم هرجای دنیا که هستی روزهای خوبی رو پیش رو داشته باشی گرچه با پشتکار خوبت حتما موفق خواهی بود.

آرزو

امروز رفتیم جایی که اسمش را گذاشته اند بام شهر،از آن بالا کل شهر زیر پای توست و می توانی ببینی شهرت نه خیلی کوچک است نه کلان شهر

جایی ایستادیم تا پایین را ببینیم و از خواهرزاده کوچکم عکس بگیریم.ماشینی ایستاده بود و مرد جوانی که تکیه داده بود به ماشین و آهنگ جدید آرش-فرشته شکسته-را گوش میداد.این آهنگ را خیلی دوست دارم و هربار گوشش می کنم تمام دنیا برایم غمناک می شود.حس کردم این مرد جوان چقدر درد دارد که حتی برنگشت نگاهی به ماشین مزاحم پشت سرش بکند.نگاهش جایی روی خانه ای شاید ثابت مانده بود و می شد بوی غم را از هوای اطرافش فهمید.

فکر کردم او هم مثل من تنهاست خسته است و ناامید.چرا در این شهر آدمهای تنها اینقدر زیاد شده؟

دلم خیلی گرفت

پ.ن:مرداب عزیز آدرس رو برام اشتباه گذاشتی لطفا مجدد برام بصورت نظر خصوصی بنویسش.مرسی خانم

تنها

اين روزها رنگ ديگري به خود گرفته اند،نه سياه هستند و دردناك نه سفيد هستند و سبكبال

رنگ فراموشي محض هستند تمام اين لحظه هاي خاكستري.ميان درد و سبكبالي را هيچوقت دوست نداشته ام وقتي دردي داري مي داني كه بايد پي چاره باشي و يا تحمل كني وقتي درد مي رود مي داني تا مدتي آرامشي نسبي داري .

اما وقتي در بي خبري محضي هميشه ترسي هست از اينكه باز دردي در راه باشد و تو نداني اين درد تازه اندازه تحمل تو هست يا نه.

راستي مگر نمي گويند تنهايي فقط مال خداست؟؟!چرا آدمهاي شبيه من اينقدر زياد شده اند؟

 

برای همه شما

دیشب و امروز صبح تمام آرشیو وبلاگم رو مرور کردم.مرور خاطرات خیلی لذت بخش و درعین حال دردناکه

وقتی تمام راهی که رفتی رو برمی گردی و باز همون حال و هوا رو احساس می کنی

من در گذر این چهارسال و خورده ای چه لحظات عجیبی رو پشت سرگذاشته ام.چقدر عوض شدم

برام باعث شرمندگی بود که ببینم همیشه توی نوشتن تنبل بودم ولی باارزش ترین چیزی که مرور کردم کامنتها بود.

برخی نوشته ها اونقدر ناب و خیس و زیبا هستند باز هم بعد از روزها و سالهای متمادی روحم رو نوازش می داد.

خیلیها دیگه نیستند وبلاگهایی که بسته شده و یا هست اما تاریخ آخرین نوشته ها قدیمی است .

دلم برای همتون خیلی خیلی تنگ شده.خیلی برام باارزشه که بعضی ها هنوز هستند می نویسند و گاهی لطف می کنند و میان اینجا.خیلی دلم می خواد از حال بعضی ها باز خبر بگیرم و بدونم کجایید.دعا  می کنم این بی خبریها واقعا خوش خبری باشند.

مرور می کنم اسمهای شما دوستان خوب و ارزشمند رو بدون پسوند و پیشوند و از همتون برای لحظات زیبایی که برای من ساختید بی نهایت ممنونم

گارسیا،مریم،مرجان،غزل،سها،عادله، فرهاد،آهو،وحشی،فاطمه

حاج آقا،غریبه،ژیگولو،شهاب،گیلاسی،دلقک،یلدا،نیکا،دریا،برکه،شهرزاد،بهار،من،پدرام،صفاییه،امید،آریاناو....

و اریک که دیگر نیست به این امید که در آن دیار دیگر همه آشفتگیهایش پایان یافته باشد.

آقای رئیس جمهور

امروز روزی است که بعد 69 روز بالاخره معدنچی ها از زیر زمین بیرون کشیده می شوند

الان که می نویسم 14 امین نفر را خارج کرده اند

یک جوان 19 ساله از بین این 33 نفر یک بولیویایی است و رئیس جمهور بولیوی در محل نجات حضور دارد

آمده تا جوان را با خود به بولیوی برگرداند،رئیس جمهور شیلی هم هست

کیلومترها اینطرف تر در ایران-شهر خرم آباد دست کم 18 جوان در انفجاری نامعلوم کشته شده اند و آمار بالاتری هم از مجروحان هست و حتما آمار کشته ها بالاتر خواهد رفت

رئیس جمهور من رفته است لبنان تا به لبنانی ها و فلسطینی ها کمک کند

دریغ از یک پیام تسلیت حتی

نیازی به کلام بیشتری هم هست؟؟؟

پیوند

نمی دانم چه شد که دیگر دلم برایت تنگ نمی شود

نمی دانم چطور رشته های بین ما اینطور پاره شد

فقط می دانم دیگر برایم فرقی ندارد کجای دنیا باشی

برایم هیچ فرقی ندارد بخندی یا گریه کنی

می دانم خوب یادم دادی که هرکس لیاقت مهر ندارد

درها را ببند و فقط.....برو

تابستانه

حالم اصلا خوب نیست.این روزهای بلند و کش دار و گرم را اصلا دوست ندارم.

تابستان فصل منفور من است چون گرما از هر نظر مرا دشارژ می کند بقول فرنگی ها.از غر زدن و گلایه بیزارم ولی جدا خسته ام.

این روزها آرزویم این است از همه آدمهای دور و برم و همه آشناها ببرم و بروم جایی که هیچکس نشناسدم.بمانم تا بمیرم.بدون هیچ ردی و نشانی.

کسی چه می داند شاید رفتم به هر قیمتی

-تو اگر می دانستی که چه دردی دارد  که چه زخمی دارد خنجر از دست عزیزان خوردن.......

بدون عنوان

دیشب اجبارا تلویزیون پربار ملی رو نگاه کردم و یه فیلم نیمه مستند  درباره ندا رو دیدم

فکر می کنم اهالی صدا و سیما به شدت موجوداتی احمق و با شعور سیاسی بسیار پایین هستن

در آستانه این روز مهم پخش مستندی اینچنینی که با دروغهای بسیار زننده عاقبتی جز خشم بیشتر مردم نداره جز از یک سطح فکر احمقانه منشا نمی گیره

فقط خواستم بگم بله آقای کارگر ندا رو شما کشتید قیافه کریه شما داد می زنه از چه قماشی هستید و چکاره اید لطف کنید مردم را مثل خودتان احمق فرض نکنید همین.

 

89

سال ۸۸ سال تلخ و تاریکی بود و من با هزار کورسوی امید به سال جدید دل بستم که بیاید و قدری تلخی زندگی مرا کمتر کند و امروز بعد از یکماه و درست روز تولدم چنان سال تلخ و سیاهی را پشت سر گذاشته ام که هر شب دعا می خوانم و از خدا می خواهم آخرین شب زندگیم باشد.

پ.ن:تصمیم دارم دیگه هیچوقت به هیچ چیز امید نداشته باشم ناامیدی روح آدم رو نابود می کنه.

پ.ن۲: مریم عزیز نمی دونم وبلاگت رو عوض کردی یا مشکل داره به من یه خبری بده.

پ.ن:گارسیای عزیز و همه دوستان خوبم که هنوز با همه بی نظمیها همراه نوشته های تلخ و بی نظم منید ممنونم

دلخوشی ها

برای خودم یک لیوان چای می ریزم.ناخن های دستم را صورتی براق می زنم و به پاهایم لاک ارغوانی می زنم.خوشم می آید.به پوستم کرم می زنم،یک سیب سبز برمی دارم و حس می کنم چقدر همه چیز خوب است.

یک لیوان چای داغ،یک سیب سبز،حس خوبی روی پوستم و ناخن های خوشرنگ

دلخوشی ها کم نیست...........

یادم هست توی یک فیلم دیدم که زن قصه به مرد غریبه گفت شما خیلی تنهایید و غمگین چون خنده تان فقط روی لبهایتان هست و به چشمانتان نمی رسد

چند روز پیش متهم شدم به اینکه ژن مزخرف پنهان کاری و توداری دارم.من تشنه همراهیم تشنه حرف زدن شوخی کردن و خندیدن ولی همیشه تنهایم

چون از گدایی محبت خسته ام ،خسته ام که باید برای یک ذره محبت حتی از نزدیکترین کسانم گدایی کنم و تلاش کنم.دلم محبت بی دریغ و مجانی می خواهد.نه لحظه ای و در ازای کار.


فکر کنم قشنگ معلوم شد که چقدر داغونم.دارم می رم یک سفر اجباری چند روزه و این روزها هرشب به این امید می خوابم که خورشید فردا را نبینم.همین

مثل...

تو مثل عطر قهوه داغی میان دستهای یخ بسته من در تاریکی شبهای بی کسی

مثل خوابی وقتی قلبم ناتوان از جنگیدن است

مثل باران بی خبری روی سنگفرشهای خاکستری

مثل خش خش برگهایی در خیابان خالی و بی پایان پاییزی

مثل برفی روی صورت تبدار من

مثل خدایی روی سجاده تاریک و تنهای من

مثل بوسه بی هوایی روی اشکهای من

 

تو که نیستی چه فرقی دارد ولنتاین یا سپندارمزدگان

آرش

آرش فقط نوزده سال داشت

جوانیش تازه آغاز شده بود و بی شک شور و شوق زندگی لبریزش کرده بود

نمی دانم عاشق بود یا نه

نمی دانم کسی عاشقش بود یا نه

اما بی شک او هم مثل ما با همه تلخی ها به عشق و امید هنوز باور داشت

اما حالا زیر خروارها خاک تمام درخشش و حرارت زندگی در سینه جوانش خاموش و سرد شده

من ایمان دارم اگر عاقبتی باشد و روز جزایی اشک های پدر و مادر آرش ، مر تضوی را به قعر سیاهی و عذاب خواهد کشاند

اشکهای پدران و مادران همه کسانی که این جلاد جوانیشان را سوزاند

برای شیخ بزرگ

آقای بزرگوار آزادیتان مبارک

ملت سبز ایران شما را از یاد نمی برد


پ.ن:حق با شماست گارسیای عزیز کمی دیر هست که بگذارید به حساب گرفتاریهای تلخ این روزهای من.ولی فکر می کنم هنوز تا شب 7 فاصله هست و می دانم باز روز  بزرگی خواهد شد.

دیگه معجزه بارون دروغه

بی نهایت خسته ام ولی به جای خوابیدن نشسته ام پای این صفحه

یک لیوان شکلات داغ می خورم و موهای دخترک کوچکم را نوازش می کنم

موهایش فرفری است و رنگی نزدیک به زیتونی دارد

من در تشخیص رنگ مو خیلی افتضاحم

دلم بدجوری شکسته باز

دلم یک حال خوب می خواهد نه برای چند ساعت یا نهایتا یک روز

دلم می خواهد چند روز حالم خوب باشد تا مزه و حقیقی بودنش را لمس کنم

اما خوشیهای این روزهای من کوتاه و فانی شده اند

یاد شعر شادمهر می افتم:آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو می بره

دلم هوای جوانی  بی دغدغه کرده

هوای بالای پشت بام خواندن:شبا وقتی فضای شهر لبریز بوی بارونه....

حتی جمع شدن با بچه ها دور هم دردی را دوا نکرد چون کسی هست که تمام لحظه های خوب مرا به هم بریزد

با همه این احوال چرا آرزویم ماندن توست نامهربان؟؟


پ.ن:رز عزیز خوشحالم برگشتی همه نوشته هاتو خوندم میام نظر می دم وقتی کمی نیرو پیدا کردم

پ.ن2:غزل خانم گل پیامت رو دیر فرستادی و دیرتر دیدم در هرصورت ممنونم.شانس همیشه از ما یه قدم جلوتره

پ.ن3:برای روشن سازی افکار عمومی :من هنوز خونه مادر و پدر گرامی تشریف دارم.دخترک کوچک من الزاما آدم نیست.عروسک کوچک یک وجبی است با موهای زیتونی فرفری و چشمهای خاکستری.عاشق موهای قشنگش شده ام به شدت

شاید فردایی نباشد

وتو هنوز حرف منی

هنوز یادگاریهایت بر دستان من مانده

ببین زخمهایی را که برجای گذاشتی

هنوز تو گذشته و حال منی بی هیچ امید به آنکه آینده من باشی

شاید فردا برای همیشه دفتری بسته شود

شاید من قانون خدای تو را زیر پا بگذارم و بروم اول صف رفتن

من از مبارزه خسته ام فقط همین

دلتنگی و نفرت

این روزها به شدت از خودم بیزارم

از این آدم تو سری خوری که شده ام

گمانم مال سن است از تنها شدن می ترسم و دارم به همه اطرافیانم باج می دهم تا تنهایم نگذراند

این آدم امروز اصلا شبیه من نیست.جوانتر که بودم اشتباهات و آزارهای دیگران را جبران می کردم بی کم و کاست

امروز اذیت می شوم و عذرخواهی می کنم

حتی دلم نمی خواهد توی آینه خودم را نگاه کنم.

تصویر توی آینه آن دختری نیست که روزی تحسینش می کردم

دلم برای خودم تنگ شده دلم می خواهد این ترس لعنتی را بریزم دور و خودم باشم

دلم می خواهد مثل قدیم توی دلم بگویم :"به جهنم که مرا دوست نداری در عوضش من از تو بیزارم"

کاش به یاد بیاورم که دنیا نیامده ام تا به میل دیگران باشم اینهمه تایید به چه در من می خورد وقتی اینطور از خودم نفرت دارم

در یاد

  آهنگ جدید ابی به اسم نوازش رو گوش می کنم

خیلی لطیف ، نمناک و غم انگیزه

حرف فرصتهاست که از دست می روند حرف آخرین دیدار آخرین نوازش آخرین فرصت عاشقی

فکر می کنم در این سالها چقدر فرصت از دست داده ام

بخش بزرگ جوانی من گذشت گذشت؟نه ....سوخت

سوخت و به باد رفت.من هیچوقت جوانی نکردم

احساس می کنم تمام عمرم به بطالت گذشت شاید در نظر دیگران من امتیازات خوبی دارم.درس خوانده ام مدرک گرفته ام و چند سال سابقه کار دارم

اما فقط من می دانم چطور تمام سالهای زندگیم سوخت، در حسرت زندگی، در حسرت جوانی

چه آرزوهایی در دلم پوسید ،خاک شد، محو شد

حتی شرر کوچکی زیر خاکستر به جا نمانده که روزی امید شعله ور شدنش باشد

چقدر دلم می خواست یک شب با دوستانم کنار دریا بنشینم کنار آتشی گرم حرف بزنیم بگوییم بخندیم بخوانیم

چقدر دلم می خواست سفر کنم بروم و ببینم جاهایی را که در عکسها دیده بودم ،تنها

تمامشان سوختند تکه تکه شدند و به تاریخ ذهن سرد من پیوستند

مغزم شده گورستان آرزوهای ونیازهای  از دست رفته

از فروغ خواندم:

"آخرین دست ، آخرین برگ، آخرین شانس"

آخرین برگ قمار عمر من کجای بازی رو شد که من ندیدم؟

 

پاییز

باد پاییز هزار هزار رنگ زیبا به دشت ها می پاشد

خنکای مهر را دوست دارم و صدای دل انگیز بارانش را

پاییز فصل محبوب من نیست زمستان و برفش را بیشتر دوست دارم  اما پاییز را بخاطر خنکایش رنگهایش و بارانش تحسین می کنم

این روزها می گذرند:خوب- بد -شاد -کسل کننده

ده روزی هست که یک پسر کوچولوی ناز به خانواده ما اضافه شده .خواهرزاده ای که کمی شبیه نوزادی من است و بیشتر شبیه مادرش.

کوچولو به دنیای سخت و بی رحم اما وسوسه انگیز خوش آمدی.

این روزها دنیا را با همه بدیهایش دوست دارم

-ممنونم که با منی.

 

صبر

دلم می خواست کسی مرا بیدار کند و بگوید تمام این روزها کابوسی بیش نبوده

دلم یک قطره آرامش ناب می خواهد یک دم فراموشی تام

دلم یک خواب ابدی می خواهد از حالا تا نهایت

چه کسی گفته خداوند به اندازه صبر آدم ها درد می دهد؟

این دردهای مدام بیش از آستانه تحمل منند

رو به هر طرف می کنم درد و تاریکی است

 

پ.ن:مثل خیلی های دیگر من  هم از نوشتن دردها به بن بست رسیده ام.اعترافات دروغین و نمایشی ابطحی و .. بماند،ایستادگی نبوی و قهرمانیش در ذهن همه ما را تاریخ فراموش نمی کند،تاریخ قطبی و شریفی نیا و رضا یی و خائنین دیگر را نیز فراموش نمی کند.تاریخ جانیان و جنایاتشان را فراموش نمی کند.من فقط  همچنان امیدوارم

پ.ن 2:فاطمه عزیزم عروس خانم کوچولو چطوری؟درسته پیر شدم ولی نه اونقدرها.مگه می شه دوستای خوبم رو فراموش کنم.تو و نیاز اولین دوستای من تو نت بودید.امیدوارم زندگی به کامت باشه.باز هم بیا و از خودت برام بنویس.اگر بلاگ رو راه انداختی خبرم کن خانمی.

....

هیچ می دانستی چقدر نیازت داشتم؟

برایت گفته بودم در سختی ها به تو دلگرمم؟

چطور شکستی؟چه کسی به تو حق داد فرو بریزی و باور مرا نابود کنی؟

چرا همه اسطوره های خوب کودکیم را سوزاندی؟

قدیس نمی خواستمت چرا دیو شدی؟

چرا پاکی را بی رنگ و بی معنی کردی؟

پس از این من به که ایمان برم؟

 

                                                               تو مرا از من بازداشتی

سکوت

در شهری هستم که روسایش برای ماندن پشت میزهایشان زیردستانشان را می فروشند

شهری که مردمی که دو روز اول تجمع کردند یا از کار برکنار شدند یا از تحصیل اخراج

شهری که قدم به قدم گنده لاتهای لباس شخصی ایستاده اند

اینجا مردم با ترس نفس می کشند

دوستی پیغام گذاشته که ننوشتن نشانه ترس نیست؟

من تهران نیستم دوست عزیز وگرنه ساکت نمی نشستم و این بغض تلخ خفه ام نمی کرد

حالا که دورم دیگران را تشویق به چه بکنم؟

برادر خوبم،خواهر نازنینم فقط برایت دعا می کنم

دعا می کنم جانت را که بی باکانه در دست می گیری و می روی فریاد کنی حقت را خداوند حفظ کند

 

پ.ن:دوست عزیز من در ایمیل دان خیلی تنبلم.حتی مطمئن نیستم میلم فعال باشه.وبلاگ اگر دارید بنویسید.این درد مشترک همه ماست نه فقط من. یا شما.ندا هم فقط یک سمبله از کشته شده هایی که اونقدر مظلومن که حتی اسمشون هم معلوم نیست.شاد باشی

تلخ مثل دروغ

هیچ تقلبی صورت نگرفته

 اس ام اسها احتمالا به خاطر قطع شدن سیمهای مخابرات به فنا رفته اند

 اینترنت و فیلتر شدن بلاگفا و سایتهای بی شمار هم توطعه دشمنان است

 راستی یادم رفت بنویسم مایع قرمزی که خیابانها را پر کرده هم شربت آلبالو است

 فقط لطفا یکی از ما خس و خاشاکها لطف کند اینها را به خانواده جوانهایی که ظاهرا الکی نفس

 نمی کشند دیگر، برساند